خیلی وقت بود ندیده بودمش. گفت برای شام برم خونهش. نمیدونستم برای چی دعوتم کرده ولی شصتم خبردار شده بود که حالش خیلی مساعد نیست. شاید خواسته درددل کنه. رفتم خونهشون.
هیچ چیز عوض نشده بود. نه زن، نه زندگی، هیچی نتونسته بود اون عشق قدیمی رو از دلش بیرون کنه. وقتی نشستیم، عقده دلش باز شد. هنوز به همون گرمایی در مورد محبوبش صحبت میکرد که سال ها پیش ازش دیده بودم. بهش گفتم:
- تو دست بردار نیستی؟ الان دیگه زن گرفتی. دیگه یه زندگی مستقل داری. دیگه برای خودت مردی شدی. بی خیال بابا. کوتاه بیا!
- من دست بردار هستم. اون دست بردار نیست. نمیشه کنار گذاشتش! به هر بهانهای خواستم علاقهش رو از دلم بفرستم بیرون... ولی نشد. این روزا باز اوضاع دلم ریخته به هم. ناسازگاری میکنه.
هی ی ی ی ... انسان موجود عجیبیه! گاهی وقتها تاثیر یک نگاه یا یک صدای خیلی کوچیک سالها توی دل آدم باقی میمونه. خدایا چی خلق کردی؟!!